ستاره ای بدرخشید وماه مجلس شد
دل رمیــده ما انیـــس و مونــس شــد
نگارمن که به مکتب نرفت وخط ننوشت
بغمـزه مسئـله آمــوز صـد مُـدرّس شـد
ببــوی او دل بیـمار عاشقــان چـو صبــا
فدای عارض نسرین وچشم نرگس شد
محمد امین(ص) به مرز چهل سالگی رسیده بود. او هر ساله اوقاتی از سه ماه رجب و شعبان و رمضان را در غار حرا (کوهى در شمال مکه) به عبادت پروردگارش می گذرانید ... آن شب، شب بیست و هفتم رجب بود که محمد در غار حرا مشغول راز و نیاز با خالق محبوب بود، حس غریبی او را به خود فرا می خواند، حالتی وصف ناشدنی، ترس و ابهام از یک سو و شعف و سبکبالی از سوی دیگر، ناگهان دگرگونی ای مرموز در فضای پیرامون خویش احساس کرد گویی حرا شبی آسمانی را در پیش داشت و او در برابر پروردگار بزرگش برای پذیرش وحی به تدریج آماده میشد و مهمتر اینکه در عالم واقع روح الامین، جبرئل بزرگ، فرشته وحی مامور شده بود تا آیاتی از قرآن را بر او بخواند و او را به مقام پیامبری مفتخر سازد ...
در اینحال صدای خجسته و با صلابتی را شنید که او را امر به خواندن می کرد: اقرأ (بخوان) ! دانست که فرشته وحی به او فرمان خواندن داده ولی محمد با لرزه ای آشکار در صدا، بیان داشت خواندن نمیدانم. اما بار دیگر همان عبارت را شنید: اقرأ (بخوان) ! فرمود: "من امی و درس ناخواندهام" و برای سومین مرتبه باز شنید: اقرأ (بخوان). و محمد(ص) دریافت که این بار میتواند بخواند و آیات خداوند را با او زمزمه کرد :
اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ بخوان به نام پروردگارت که آفرید
خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ عَلَقٍ او که انسان را از خون بسته آفرید
اقْرَأْ وَرَبُّکَ الْأَکْرَمُ بخوان به نام پروردگارت که گرامی تر و بزرگتر است
الَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ همان خدایی که به وسیله قلم آموخت
عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ یَعْلَمْ آنچه را که انسان نمیدانست بتدریج به او آموخت
|